مدح و مناجات با امام رضا علیهالسلام
خوشم از رعـایای شمس الشّمـوسم گـرفــتـار عـشـق انـیـس الـنّـفـوسـم کجا بیپـنـاهـم در این وادی عـشق پـنـاهـنـدۀ لـطـف سـلـطـان طـوســم اگر بـدتـرین بـنـده بـاشم که هـستـم مـیـان حـریـمـش سـراپـا خـلـوصـم شـفــا مـیدهــد خـاک روی لـبــانـم اگر خـاک صحـن رضـا را ببـوسم ز بـس بـا شـراب محـبـت عـجـیـنم بـدون مـحـبـت خـمـارم، عــبــوسـم دهـان وا نـکـردم بـه مـدح بـزرگی فـقـط حرف سلطان شود، چاپـلوسم امـیــر عــطــوفــم ســلامٌ عـلــیـکـم امــام رئـــوفـــم ســلامٌ عــلــیــکــم چه خوب است پشت و پناهم تو هستی همیشه فقـط تکـیـه گـاهـم تو هستی اگـر رو سـپــیـدم غـلام تـو هـسـتـم امـیـدم اگـر رو سـیـاهـم، تو هـسـتی چه پیوند خوبی است بیـن من و تو منم رعـیت و پـادشـاهـم تو هـسـتی کـسـی کـه بـرایـم نـمـوده هـمـیـشـه بـساط دعـا را فـراهـم، تـو هـسـتی نمیخواهم از تو به غیر از خودت را تـمـنـای اشـک نـگـاهـم تـو هـسـتی بُـوَد هر کـسی جـز تو و خـانـدانت چو بی راهه و شاه راهـم تو هـسـتی خودت تا به مشهد دلم را کـشانـدی به این دل که پر زد سویت عاشقانه بــده گــوشـهای از حــرم آشـیــانــه رضاجان، رضاجان، رضاجان، رضاجان شـده ذکـر تـسـبـیـح مـان دانـه دانـه رسیده به ما عـشق، سیـنه به سیـنه کـشیـدیـم این بـار، شـانـه به شـانـه نـوای مــرا مـیخـری از کـرامـت مـیــان نـــواهــای نـــقــاره خــانــه ز بس جامعه خواندهام، هر فرازش شــده بــیـن آب و گــلــم جــاودانــه رئــوفـی و طـاقـت نـداری بـبـیـنـی شــود اشـک چـشـم گــدایـی روانـه بـه من دل بـریـدن نـمـیآیـد اصـلاً دلـت را شـکــسـتــه گــنــاه زیــادم ولـی آمــدم، پـشـت بـاب الـجــوادم زمین خوردهام من، ولی با نگـاهت بـه شـوق طــواف حــرم ایـسـتــادم هـمـیـشـه زدم بـوسـه بـر آسـتـانـت سـرم را بـه خـاک سـرایـت نـهـادم ز جـنّـت شـدنـد زائـرانـت به هر دم خـلیـل و سلیـمـان و یعـقـوب و آدم توعیسی دمی؟! نه به قرآن قسم که مسیح است در معجـزاتش رضا دم زمـانی که جـان میرسد بر دهـانـم بـیــا و بـرس آن دقــیــقــه بـه دادم چه کم میشود از تو من را بخوانی؟ امـان از دمی که مصیبت چـشیـدی زمین خوردی اما زمین را نـدیـدی اباصلت بر صورتش زد هـمین که عـبـا را به روی سر خـود کـشیدی چه تکرار سختی است در بین کوچه نـشستی، دویـدی، نـشستی، دویـدی الا ای امیری که شمس الـشمـوسی چه خاکی شدی تا به حجره رسیدی لبت تشنه بود و چنان اشک شمعی بـه یـاد غــریـبـی جـدت چـکـیــدی خودت روضه خواندی که ای شمر ملعون لـبِ تـشـنـه جـد مـرا سـر بــریــدی چه خوب است در لحظۀ احتضارت |